مرد جوان حسابی دستپاچه بود. با کلی این پا و آن پا کردن روی صندلی نشست و گفت: «سه سال قبل برای کمک به خروج دختر جوانی از کشور به خواستهاش تن دادم اما حالا برگشته و بیچارهام کرده است. من، زن و زندگیام را دوست دارم و نمیخواهم او از گذشتهام باخبر شود….»
سه سال قبل شاگرد راننده بودم. ما سرویس زیادی در این خط داشتیم به همین خاطر چهرههای مسافران ثابت را خوب میشناختم. مدتی بود که دختر جوانی را در اغلب سرویسهایمان میدیدم. او توجه خاصی به من داشت و من هم بیتوجه به او نبودم و البته از او خوشم میآمد. او رفتارهای مجذوب کنندهای داشت و هر بار با نگاههایش بیشتر مرا به سمت خودش میکشاند. بالاخره طاقت نیاوردم و در یکی از سفرها که در بین راه برای صرف غذا و استراحت توقف داشتیم، سر میزش رفتم و از او اجازه گرفتم سر میزش بنشینم. آن لحظه برقی در نگاهش دیدم که میخکوبم کرد. او هم خوشحال شد و کنارش نشستم و سر صحبت را باز کردم. بدون معطلی گفتم: «چرا در همه سرویسها مسافر ما هستید؟» دل تو دلم نبود که جوابش را بشنوم که با حالتی خاص چشم گرداند و مستقیم به چشمانم نگاه کرد و گفت: «حس عجیبی به تو دارم؛ حسی که قبلاً هرگز تجربهاش نکرده بودم. آنقدر ذهن و روحم را درگیر خودت کردهای که نمیتوانم لحظهای از فکرت بیرون بیایم. هر جا بروی دنبالت میآیم…» این جملات آخر را با شیطنت خاص و شیرینی وسوسه انگیزی گفت. راستش داشتم از خوشحالی بال درمیآوردم اما خودم را کنترل کردم و گفتم: «چرا من؟ من یک شاگرد راننده آس و پاسم….»
ناگهان پرید وسط حرفم و گفت: «تو نجابت داری و همین ویژگیات باعث شد انتخابت کنم!»-
کمی مکث کرد و ادامه داد: «اسم من الهه است. مدتی است که میخواهم بروم فرانسه پیش دوستم تا تحصیلاتم را ادامه دهم. اما چون مجردم به من گذرنامه نمیدهند. تو پسر خوب و چشم پاکی هستی به همین خاطر میخواهم کمکم کنی. قول میدهم به محض خروج از کشور طلاق نامهام را برایت بفرستم و دیگر هیچوقت مزاحم زندگیات نشوم…» بعد شروع کرد به قسم دادن و التماس کردن. من هم که جوان و بیتجربه بودم خام حرفهایش شدم و پذیرفتم. چند روز بعد قرار گذاشتیم و من بدون اینکه به پدر و مادرم حرفی بزنم تنها به محضر رفتم، او هم با خودش فردی را به اسم پدرش و چند شاهد دیگر آورده بود. صیغه عقد بین ما جاری شد و از محضر بیرون آمدیم و او با کلی تشکر و چربزبانی از من خداحافظی کرد و برای همیشه رفت.چند وقتی از آن موضوع گذشته بود. اوایل گاهی اوقات به فکر الهه میافتادم اما به مرور فراموشش کردم. مدتی بعد هم به پیشنهاد مادرم به خواستگاری رفتم و با دختری ازدواج کردم.سه سالی از آن عقد صوری گذشته بود و من که زندگی بسیار خوبی داشتم دیگر نه الهه یادم بود و نه به او فکر میکردم. تا اینکه یک ماه قبل تلفن همراهم زنگ خورد. گوشی را که برداشتم، زنی از آن سوی خط گفت: «حمید چطوری؟»در حالی که با شنیدن این حرف شوکه شده بودم، پرسیدم: «خانم، شما مرا از کجا میشناسید؟»
که ناگهان بین حرفم پرید: «منم الهه. نگو که همسر شرعی و قانونیات را فراموش کردی!»
با شنیدن این کلمات انگار که آب سردی رویم ریخته باشد، دست و پایم لرزید. دستم را روی گوشی نگه داشتم و به همسرم گفتم: «چند دقیقه بیرون میروم…» و با سرعت خانه را ترک کردم و به کوچه رفتم و گفتم: «خانم، من با شما نسبتی ندارم. ما عقد کردیم تا کارت راه بیفتد، بعد هم شما از من جدا شدید….»
سعی میکردم آرامشم را حفظ کنم اما او دستم را خوانده بود و بین حرفم آمد و گفت: «من طبق اسناد محضری همسر تو هستم. مرا انکار کنی، مدارک محضری را که نمیتوانی!»در حالی که بشدت عصبانی بودم فریادزنان پرسیدم: «از من چه میخواهی؟» لحن صدایش عوض شد و ادامه داد: «من از تو مدرک دارم. میتوانم همه آنها را برای همسر و خانوادهات بفرستم. مگر اینکه 25 میلیون تومان پول نقد به من بدهی. شک نکن که اگر پول به من نرسد از راه قانون آن را از تو میگیرم و آن وقت هم باید پول بدهی و هم آبرویت پیش خانوادهات میرود. پس بهتر است پسر خوبی باشی و حرف گوش کنی…» بعدهم گوشی را قطع کرد.
من که هرگز به همسر و خانوادهام دروغ نگفته بودم بشدت ترسیده بودم، اما اگر الهه به آنها زنگ میزد آبرویم میرفت. به همین خاطر این بار هم بدون اینکه با کسی حرف بزنم یا به پلیس شکایت کنم، 25 میلیون تومان را از چند نفر قرض گرفتم و به آدرسی که داده بود، فرستادم. فکر میکردم همه چیز تمام شده است اما مزاحمتهایش تمامی نداشت و هر بار به بهانههای مختلف از من پول میخواهد. تازه فهمیدم در این مدت چقدر اشتباه کردم. هم آن موقع که بدون مشورت با کسی سر سفره عقد با الهه رفتم و هم این بار که به خاطر تهدیدهایش به او پول دادم. راستش جرأت بیان این داستان را با همسر و خانوادهام ندارم چون نمیدانم آنها چه واکنشی نشان میدهند. من نگران زندگیام هستم و میخواهم کمکم کنید زندگیام از هم نپاشد.